من خورشيدم
آن آتش فزون
با شعله اي چو خون
بالاتر از جنون
مي سوزم از درون
مي نازم از برون
بي سحر و بي فسون
تا هر زمان تو را
بياموزم
سبز شدن
سبز ماندن
گفتي شمع سوخت
تا به جمعي روشني بخشد
تو !
مرا قياس مي كني با شمع
من خورشيدم
درونم عجب آتشي است
كه تا فرسنگها زبانه مي كشد
آتش عشق
نثار تو .
و حتي در شب هم
از آ ن سوي زمين
گرميم را به تو نثار مي كنم
آن زمان هم من
مي سوزم
آيا ميداني ؟ مي بيني
شايد نه !
چشمهايت را بسته اي
در خواب نازي
شايد …
در فكر ماه .
او را ستايش مي كني؟
درونش را ببين .
من خورشيدم
من .
آن آتش فزون
با شعله اي چو خون
بالاتر از جنون
مي سوزم از درون
مي نازم از برون
بي سحر و بي فسون
در آسمان كنون ،
باور كن مرا
باور كن مرا
بيژن شمسي زاده 1383
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
اشعار ایران را چگونه ارزیابی می کنید؟
پیوندهای روزانه
546
آمار سایت
کدهای اختصاصی